زخمی که در آن نمک انداخته بند کنند. (آنندراج). زخمی که بر روی آن نمک پاشیده وی را ببندند. (ناظم الاطباء) : هر شب ز شور گریۀ اخترشمار خویش زخم گلوی صبح نمک بند کرده ایم. سالک یزدی (از آنندراج)
زخمی که در آن نمک انداخته بند کنند. (آنندراج). زخمی که بر روی آن نمک پاشیده وی را ببندند. (ناظم الاطباء) : هر شب ز شور گریۀ اخترشمار خویش زخم گلوی صبح نمک بند کرده ایم. سالک یزدی (از آنندراج)
دهی است از دهستان ده پیر از بخش حومه شهرستان خرم آباد، در 19هزارگزی شمال خرم آباد واقع است و 240 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و چاه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و فرش بافی است. معدن نمکی در این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان ده پیر از بخش حومه شهرستان خرم آباد، در 19هزارگزی شمال خرم آباد واقع است و 240 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و چاه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و فرش بافی است. معدن نمکی در این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نمک پاشیدن: کوته ز شوربختی ما شد شب وصال چندانکه زد نمک دل ما بر کباب صبح. نعمت خان (از آنندراج). این چه نمک بود به داغم زدی بوی بهاری به دماغم زدی. وحید (از آنندراج)
نمک پاشیدن: کوته ز شوربختی ما شد شب وصال چندانکه زد نمک دل ما بر کباب صبح. نعمت خان (از آنندراج). این چه نمک بود به داغم زدی بوی بهاری به دماغم زدی. وحید (از آنندراج)
آب نمک. نمکاب. آب ممزوج به نمک بسیار. آب که در آن نمک حل کرده باشند حفظ پنیر و امثال آن و نیز نگاه داری ماهی و گوشت و بعضی بقول و حبوب را. (از یادداشت مؤلف) : و هفت شبانروز در نمک آب نهند (ترنج را که خواهند پرورده کنند) و هر روز آب و نمک تازه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهترین تدبیری اندر این حال آن است که او را زود به نمک آبی رقیق... بشویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
آب نمک. نمکاب. آب ممزوج به نمک بسیار. آب که در آن نمک حل کرده باشند حفظ پنیر و امثال آن و نیز نگاه داری ماهی و گوشت و بعضی بقول و حبوب را. (از یادداشت مؤلف) : و هفت شبانروز در نمک آب نهند (ترنج را که خواهند پرورده کنند) و هر روز آب و نمک تازه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهترین تدبیری اندر این حال آن است که او را زود به نمک آبی رقیق... بشویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
ظرفی که نمک را سوده در آن نگه دارند. (آنندراج). آوند نمک که در آن نمک ریخته در سر سفره می گذارند. (ناظم الاطباء). مملحه. (دهار) (منتهی الارب) : این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده وآن چنان چون در غلاف زر سیمین گوشوار. منوچهری. از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده. خاقانی. پیر خرد طفل وار می مزد انگشت من تا سر انگشت من یافت نمکدان او. خاقانی. کآب جگر چشمۀ حیوان اوست چشمۀ خورشید نمکدان اوست. نظامی. ، کنایه از دهان معشوق و محبوب. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : این شوربخت دل به نمکدان لعل تو تشنه تر است هرچه از او بیشتر خورد. جمال الدین. از لبت شیر روان بود که من می گفتم این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست. حافظ. نمکدانی به تنگی چون دل مور نمک چندان که در گیتی فتد شور. ؟ (از آنندراج). - نان و نمکدان شکستن، کفران نعمت و ناسپاسی کردن: نان بشکند همی و نمکدان را صدقش مبین و مهر مپندارش. ناصرخسرو. - نمک خوردن و نمکدان شکستن، کنایه از کافرنعمتی و کفران نعمت کردن. رجوع به همین ترکیب ذیل نمک خوردن شود. - نمکدان بر زخم سرنگون بودن (بر زخم شکستن) ، کنایه از مبالغه در کاوش زخم است. (آنندراج). مرادف نمک بر زخم پاشیدن: نمکدانش به داغم سرنگون است نمک داند که حال زخم چون است. زلالی (از آنندراج). بهارش شور بلبل رنگ بسته نمکدان ها به زخم گل شکسته. غنیمت (از آنندراج). - نمکدان در آتش افکندن، کنایه از شور و غوغا کردن و فتنه انگیختن باشد. (آنندراج). رجوع به ترکیب نمک بر (در) آتش افکندن ذیل نمک شود. - نمکدان شکستن، کنایه از حق ناشناسی کردن و بی وفائی ورزیدن. (برهان قاطع). نمک به حرامی. (آنندراج). حق نشناسی و خیانت. (انجمن آرا)
ظرفی که نمک را سوده در آن نگه دارند. (آنندراج). آوند نمک که در آن نمک ریخته در سر سفره می گذارند. (ناظم الاطباء). مِمْلَحه. (دهار) (منتهی الارب) : این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده وآن چنان چون در غلاف زر سیمین گوشوار. منوچهری. از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده. خاقانی. پیر خِرَد طفل وار می مزد انگشت من تا سر انگشت من یافت نمکدان او. خاقانی. کآب جگر چشمۀ حیوان اوست چشمۀ خورشید نمکدان اوست. نظامی. ، کنایه از دهان معشوق و محبوب. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : این شوربخت دل به نمکدان لعل تو تشنه تر است هرچه از او بیشتر خورد. جمال الدین. از لبت شیر روان بود که من می گفتم این شکر گِردِ نمکدان تو بی چیزی نیست. حافظ. نمکدانی به تنگی چون دل مور نمک چندان که در گیتی فتد شور. ؟ (از آنندراج). - نان و نمکدان شکستن، کفران نعمت و ناسپاسی کردن: نان بشکند همی و نمکدان را صدقش مبین و مهر مپندارش. ناصرخسرو. - نمک خوردن و نمکدان شکستن، کنایه از کافرنعمتی و کفران نعمت کردن. رجوع به همین ترکیب ذیل نمک خوردن شود. - نمکدان بر زخم سرنگون بودن (بر زخم شکستن) ، کنایه از مبالغه در کاوش زخم است. (آنندراج). مرادف نمک بر زخم پاشیدن: نمکدانش به داغم سرنگون است نمک داند که حال زخم چون است. زلالی (از آنندراج). بهارش شور بلبل رنگ بسته نمکدان ها به زخم گل شکسته. غنیمت (از آنندراج). - نمکدان در آتش افکندن، کنایه از شور و غوغا کردن و فتنه انگیختن باشد. (آنندراج). رجوع به ترکیب نمک بر (در) آتش افکندن ذیل نمک شود. - نمکدان شکستن، کنایه از حق ناشناسی کردن و بی وفائی ورزیدن. (برهان قاطع). نمک به حرامی. (آنندراج). حق نشناسی و خیانت. (انجمن آرا)
ملاّحه. (دهار) (منتهی الارب). مملحه. (منتهی الارب). نمک زار. معدن نمک. آنجا که نمک فراوان باشد. کفه نمک: و به یک فرسنگی وی نمکستان است که نمک گرگان و طبرستان از آنجاست. (حدود العالم). و بدان نزدیکی دریا و نمکستان است که هیچ حیوان در آنجا قرار نگیرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 240). از دیده جرعه دان کنم ازرخ نمکستان تا نوش جام و خوش نمک خوان کیستی. خاقانی. و طلسمی دیگر برابر نمکستان به سی گز زمین از آن دور برابر درخت مملحه پنهان کرد. (تاریخ قم ص 87). و حق خراج از نمکستان به فارجان... (تاریخ قم ص 167)
مَلاّحه. (دهار) (منتهی الارب). مَمْلَحه. (منتهی الارب). نمک زار. معدن نمک. آنجا که نمک فراوان باشد. کفه نمک: و به یک فرسنگی وی نمکستان است که نمک گرگان و طبرستان از آنجاست. (حدود العالم). و بدان نزدیکی دریا و نمکستان است که هیچ حیوان در آنجا قرار نگیرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 240). از دیده جرعه دان کنم ازرخ نمکستان تا نوش جام و خوش نمک خوان کیستی. خاقانی. و طلسمی دیگر برابر نمکستان به سی گز زمین از آن دور برابر درخت مملحه پنهان کرد. (تاریخ قم ص 87). و حق خراج از نمکستان به فارجان... (تاریخ قم ص 167)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس که یکصد تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل اهالی صید ماهی و کرایه کشی است. در این ده معدن نمک وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس که یکصد تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل اهالی صید ماهی و کرایه کشی است. در این ده معدن نمک وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نیم تنه. آرخالق. (برهان قاطع). جامۀ دامن و آستین کوتاه که نیم تنه نیز گویند و به کنایه و مجاز لنگ رانیز گویند. (از رشیدی). جامه ای باشد کوتاه مر زنان را. (از جهانگیری). رجوع به نیم تنه شود: نیم تنی تا سر زانوش هست ازپی آن بر سر زانو نشست. نظامی
نیم تنه. آرخالق. (برهان قاطع). جامۀ دامن و آستین کوتاه که نیم تنه نیز گویند و به کنایه و مجاز لنگ رانیز گویند. (از رشیدی). جامه ای باشد کوتاه مر زنان را. (از جهانگیری). رجوع به نیم تنه شود: نیم تنی تا سر زانوش هست ازپی آن بر سر زانو نشست. نظامی
پاکیزه تن. پاک بدن، پارسا. عفیف. مقابل. پاکجامه. ناپاکتن: چنان پاک تن بود و روشن روان که بودی بر او آشکارا نهان. دقیقی. چو نستور گردنکش پاک تن چو نوش آذر آن پهلو رزم زن. دقیقی. که او هست رویین تن و رزم زن فرایزدی دارد آن پاک تن. فردوسی. زن پاکتن را به آلودگی برد نام و یازد به بیهودگی. فردوسی. یکی مجلس آراست (کیخسرو) با پیلتن رد و موبد و خسرو پاک تن فراوان سخن راند از افراسیاب ز درددل خویش وز رنج باب. فردوسی. ز من پاک تن دختر من بخواه بدارش به آرام در پیشگاه. فردوسی. چنین گفت کین پاکتن چهرزاد ز گیتی فراوان نبوده ست شاد. فردوسی. تو تا زادی از مادر پاکتن سپر کرده پیشم تن خویشتن. فردوسی. همی گفت اگر نوذر پاک تن نکشتی پی و بیخ من بر چمن. فردوسی. سخن گوی و روشندل و پاک تن سزای ستودن بهر انجمن. فردوسی. ، نیکواندام. نیک اندام. نیکچهر: جوانی برآراست (ابلیس) از خویشتن سخنگوی و بینادل و پاک تن. فردوسی
پاکیزه تن. پاک بدن، پارسا. عفیف. مقابل. پاکجامه. ناپاکتن: چنان پاک تن بود و روشن روان که بودی بر او آشکارا نهان. دقیقی. چو نستور گردنکش پاک تن چو نوش آذر آن پهلو رزم زن. دقیقی. که او هست رویین تن و رزم زن فرایزدی دارد آن پاک تن. فردوسی. زن پاکتن را به آلودگی برد نام و یازد به بیهودگی. فردوسی. یکی مجلس آراست (کیخسرو) با پیلتن رد و موبد و خسرو پاک تن فراوان سخن راند از افراسیاب ز درددل خویش وز رنج باب. فردوسی. ز من پاک تن دختر من بخواه بدارش به آرام در پیشگاه. فردوسی. چنین گفت کین پاکتن چهرزاد ز گیتی فراوان نبوده ست شاد. فردوسی. تو تا زادی از مادر پاکتن سپر کرده پیشم تن خویشتن. فردوسی. همی گفت اگر نوذر پاک تن نکشتی پی و بیخ من بر چمن. فردوسی. سخن گوی و روشندل و پاک تن سزای ستودن بهر انجمن. فردوسی. ، نیکواندام. نیک اندام. نیکچهر: جوانی برآراست (ابلیس) از خویشتن سخنگوی و بینادل و پاک تن. فردوسی
ظرفی شیشه ییبلورین و غیره که در آن نمک کنند، دهان معشوق. شخص با ملاحت. توضیح زنان در هنگام قربان و صدقه رفتن کودکان ملیح و با نمک آنان را بدین نام خوانند، شخص بیمزه (بشوخی گویند)
ظرفی شیشه ییبلورین و غیره که در آن نمک کنند، دهان معشوق. شخص با ملاحت. توضیح زنان در هنگام قربان و صدقه رفتن کودکان ملیح و با نمک آنان را بدین نام خوانند، شخص بیمزه (بشوخی گویند)